گذرگاه

۵۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

هوالرئوف الرحیم

عذرخواهی کرد. 

گفت که چقدر صبح بخاطر اینکه دیشب من رو ناراحت کرده کارهاش گره خورده. دیر بیدار شده و ...

من خنگ هم ورداشتم پستم رو بهش نشون دادم که همگی آن اتفاقات از طرف من بوده نه خدا.

هیچی دیگه از اون حالت ملکوتی در اومد و یه بند چیزهای کشدار بود که نثارم می کرد. منم قاه قاه می خندیدم.


:))



هوالرئوف الرحیم

این خیلی طبیعیه که یه نفر یه نفر رو دوست داشته باشه و بدش نیاد باهاش رفت و آمد داشته باشه.

از اون طرف...

این خیلی طبیعیه که اون نفر هم از این نفر خوشش نیاد و نخواد که با هم ارتباط داشته باشن.





هوالرئوف الرحیم

یکی از غرهایی که پریشب رضا می زد، به جون بابای خدا بیامرزش بود. من هم البته تا حدی قبول کردم حرفش رو.

سمت خدا، با اونهمه احادیث و روایت به عنوان کلید کیمیاگر به سراغم اومد. و بعدتر، اینستاگرام رهبری، و بعد توکان. 

حالا به این فکر می کردم که اون چیزی که ما بودیم و عمل کردیم، از روز اول ازدواج تا امروز، درست بوده. 

دارن پدرمون رو با چشم و هم چشمی؛ و با تجمل گرایی هاشون در میارن. دارن همه چیزمون رو ازمون می گیرن. 

روی کارتشون هم دم از جهاد و شهادت می زدن. دم از پیروی از رهبری. دم از ائمه ی اطهار. 

خدایا به دادمون برس...





با تمام وجود امیدوارم بیام و بگم که اشتباه فکر می کردم.

هوالرئوف الرحیم

تو فضایی که همه به هول و ولای برج سازی و تراکم افتادن، امروز یه خونه دو طبقه قدیمی دیدم که قبلا آجر معمولی بود. حالا، در حال سنگ کردن بود. یه سنگ قشنگ. 

خیلی از "خود" بودنش خوشم اومد.

اینکه نخواسته استقلال و اختیارش رو از دست بده. اینکه خواسته مرتب باشه ولی در حدی که توانش رو داره، اینکه به چشم و هم چشمی مرسوم این حوالی اهمیت نداده. 

خیلی برام قشنگ بود. خیلی.






هوالرئوف الرحیم
صبحانه شیک رضوان رو آماده کردم. قهوه م رو خوردم و لیوانش رو کنار گوشی گذاشتم بمونه و رفتم باشگاه. چندتا دیگه از بچه ها هم جلو در ایستاده بودن، گفتن تعطیله. به علت تعمیرات. 
ناراحت شدیم که جلسه قبل بهمون خبر نداده بودن و هلک هولوک کشوندنمون...
داشتم مرور می کردم. اینو که دیدم، برگشتم و همینطوری زمزمه می کردم که یهو به خودم گفتم چرا برم خونه؟ برم یه دل سیر بدون دغدغه تو شهروند بگردم. رفتم طبقه دوم.
کلی گشتم و خوش گذروندم و چیزهای قشنگ دیدم. وای لوازم التحریر، لازم التحریر دوست داشتنی.


این رو گذاشتم جزو اون لیست نوازش به خودم. کاری کردم به "خود"م خوش بگذره. چندتا چیز هم نشون کردم با رضا بخریم.
خلاصه که این طور.





هوالرئوف الرحیم

دفتر بیمه م رو که برداشتم وضو هم گرفتم و کتابمم گذاشتم تو کیفم که اگر فرصتی بود بخونمش.

رضا و رضوان رفتن خونه مامانش و منم وارد مطب شدم.

شانس نفر 11 رفته بود تو و من نفر 20 بودم و چه خوب شد کتابم رو برده بودم. کلی معطلیم به نفعم شد. تمام درسهام رو تثبیت کردم. یکی دو صفحه موند که وقتی رضوان رو بردیم تاب بازی، اونجا انجامش دادم و شب حسابی مسلط وارد کلاس شدم و معلمم هم راضییییی. 





هوالرئوف الرحیم

به خاطر نداشتم تو زندگی مشترکمون روزی تنهایی به خرید تره بار رفته باشم. بعد از به دنیا اومدن رضوان رو که مطمئنم. 

پریشب که رضا دیر رفت سراغ ماهی خریدن، و برنامه غذایی هفته رو همون اول کار به گل نشوند، گفتم خودم فردا می رم خرید. و تعجب کرد. 

دوران دانشجویی و حس و حالش به خاطرم اومد که چه کیفی می کردم برای خودم. هر چی دوست داشتم رو به هر شکل و اندازه ی مورد نظرم می خریدم.

رضوان زود بیدار شد، مثل خودم. صبحانه خوردیم و با کالسکه رفتیم خرید. دونه دونه چیزهای مورد نظرم رو با لذت خریدم. و چقدر این کار بهم انرژی مثبت داد. ماهی زنده هم نداشت و برگشتیم خونه.

وقت رسیدگی به خریدها انقدر انرژی خوبی داشتم و یک بند لبخند به لبم بود. رضا که اومد، براش تعریف کردم. آخرشم گفتم ازین به بعد خریدهامو خودم می خوام انجام بدم که بدونم چی می خرم و چقدر می خرم.





هوالرئوف الرحیم

چقدر قشنگ!

در روز عشق، با عشقم حسابی لج و قهرم و کوتاه هم نوموخوام بیام.






پی نوشت:

افتخار نداره ولی نماز صبحمون قضا شد. 6 و نیم با هول و ولا بیدار شدم و فهمیدم نماز قضاست ولی با پلادت هر چه تمام تر نرفتم بیدارش کنم که دیرش نشه.

ساعت 8 و نیم رفت سر کار... :(

هوالرئوف الرحیم

همه چیز امروز خیلی خوب بود. خیلی خوب. خرید تره بار با رضوان و نان و رسیدگی به کارهای خونه، حتی رسیدم تثبیت هم انجام دادم و دکتر هم رفتم. ولی خوشی فقط تا شب دووم داشت. سخت درس امروز که یکشنبه بود رو گرفتم و اگر التماس نکرده بودم، رضا به دادم نرسیده بود و رضوان رو نگه نداشته بود.

یکمی، نه، مقدار زیادی از دست رضا عصبانیم. پریشونیم رو سر رضوان خالی کردم... خیلی ناراحتم.

بی پول بودنهای اخیرمون هست. ناشکر بودنش هست. حسهای منفی فوق العاده ش هست. نق زدنهای بی دلیلش برای انجام کارهاش هست. و از همه اینها مهمتر بی احساس شدنش هم هست.

که اگر آخری نبود بقیه برام مهم نبود. باهاش که حرف می زنم میگه مشکل داخلیه مشکلی با تو ندارم ولی من رو اذیت می کنه. خیلی. 

الآن هم متاسفانه تنها تو پذیرایی خوابیدم. نپرسید خرت به چند من.

اه.



هوالرئوف الرحیم

مدل اسم فامیل که هر غذایی زودتر یادم بیاد و از دسته ی غذای روز قبل نباشه، برنامه هفتگی غذا درست کردیم.

امروز رو با قرمه سبزی پیش رفتیم و رضا برای برنامه فردا ماهی نخرید و پروژه از همین اول کار با شکست مواجه شد و من باز به چه کنم چه کنم برای وعده غذایی، افتادم.

صبح فردا وقت آشپزی ندارم. دارم میرم دکتر. و نمی دونم چی درست کنم.

دلم سبزیجات می خواد همش. شاید بعد از دکتر رفتم خرید و از چالش فردا هم سربلند بیرون اومدم.