گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

مامان رضا برای فردا تدارک مهمانداری و پذیرایی دیده.

ما همگی مخالفت کردیم. به اسم جناب مهندس نوشتن و چون ایشون گفتم امرشون باید اطاعت بشه...

امروز سالگرد بله برونمونه. شمسی. قمریش روز عید فطر بود. منم که سرم درد میکنه برای پاسداشت و گرامیداشت. 

دیروز صبحانه هتل ۳ ستاره چیدم. حلیم و پنکیک و مخلفات. امروزم لوبیا و سوسیس و تخم مرغ و سیب زمینی تنوری و مخلفات. فردا صبحانه عادی میچینم چون نهار مهمون مامانیم. به شرط حیات و انشاالله.

کیک رد ولوت هم برا اولین بار پختم. عصر بریم خونه مادر بزرگم. به جهت زنده نگه داشت همون ساعتهای ۷ سال پیش. از اونجا به رضا گفتم با مامان اینها بریم دم در خونه مامانش عید رو تبریک بگیم بالا هم نریم. بهش هم گفتم بعدش تا دو هفته ما که نمیایم. تو هم جلو در میری سر می زنی. 

خیلی حرص خوردم از جهلشون...

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

اون شب با ترس خوابیدم. خیلی گریه کردم. نگران بودم. تا خوابم ببره چندین بار به بچه ها که خواب بودن سر زدم و نگاهشون کردم. بوسشون کردم. بوئیدمشون. بعد... یه نوایی تو درونم گفت فردا رو کی دیده. چمی دونی کی و بر اثر چه اتفاقی ازین دنیا میری.

پس تا می تونی زندگی کن. و بچه ها رو تا می تونی ببوس و ببو و در آغوش بگیر و نگاه کن. یعنی تا می تونی زندگی کن.

خدا به همه مون رحم کنه.

خدا آخر و عاقبتمون رو ختم به خیر کنه یعنی "عاقبت بخیر"مون کنه.

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

بیروت. امارات. عراق.

وقتی تصاویر رو نگاه می کنم، قلبم مچاله میشه. ماجراهایی که توش بچه ها هستند خب بلطبع بیشتر...

امشب هی به بچه ها نگاه می کردم و خودم رو تو اون فاجعه ها تصور می کردم... به مامان بابا. به ریحانه. 

به خدا گفتم من رو بدون بچه ها بچه ها رو بدون من نبر... خواهش می کنم نه طعم فقدانشون رو بهم بچشون. نه طعم بی مادری رو به اونها...

خدا بهم نگاه کرد. مطمئنم که نگاه کرد. ولی چی بهم جواب داد رو نشنیدم.

دچار یاءس شدم...

که چی که اومدیم به این دنیا؟

حال خوبی نیستم. نگران. مضطرب. غمگین. مایوس. در ایام عید غدیر...

دلم گرفته. دلم یه فضای معنوی با قدرت زیاد می خواد. باد بوزه و دلینگ دلینگ صدای اهورایی مثلا شرابه های لوسرها و خنکای صحنی مقدس... مثلا حرم امیرالمومنین. یا امام رضای جان...

دلم دنیای بی کرونا می خواد و ساعتها حال و احوال با امام رضا. تا زمان طلوع آفتاب. دل دهیم و قلوه ستانیم...

 

 

 

 

هوففففف...

 

هوالرئوف الرحیم

از صبح به یاد حاج قاسم و آتی بودم. 

این دو نفر من رو یاد روز عرفه می اندازند.

برام جالب بود که زیرپایی و کوسن آتی امروز کامل شد. بی نقص👌.

شاید از لوگوی کارهام با بسته بندی اون حرفه ای که آغاز کردم ولی بخاطر جور نشدن در و تخته فعلا تو استدبای هست، استفاده کردم.

امروز خیلی خسته م. خواب آلود شدید. دیشب دیر خوابیدم و صبح هم زود بیدار شدم به امید خواب عصر، که نشستم پای دعا و موفق نشدم.

رضا هم گذاشت رفت دنبال خونه با داداش جونش. هرچی میگم نمی خوام شریکی کاری کنم، مخصوصا با اینها، که داریم سرانجام شراکتشون با بقیه رو می بینیم. زیر بار نمیره. از میزان اهمیتی که به خواسته هام میده بسیار ذوق مرگم.😔. رسما قیافه م شبیه "به درک" شده. و عین خیالش نیست چند روزه دلخورم ازش. واقعا عین خیالش نیست ها.

هیچی دیگه... می گفتم... خرید هم کرد و رفت و تا کی مشغول شستن و جمع آوری بودم. بعدش فسقل هم به لطف شیاف گلیسیرین شکمش وضعش بهتر شد و وقتی شستمش کلا بردمش زیر آب دوش گرفت و منگ خواب بود. لباس که کردم تنش گذاشتم نیم ساعت بخوابه تا گروه شب نقاب.

منم تاریکی شب که کامل بشه خواب از سرم می پره. فقط خیلی کلافه م. ازش خیلی کلافه م. خشونت علیه زنان...

 

 

هوالرئوف الرحیم

صبحهای زوج با الن ورزش میکنم.

بسیار لذت بخشه برام. و اون روزی که ورزش می کنم عجیب فعالیتهای دیگه م هم زیادتر میشه.

امروز از صبح که تازه نیم ساعتم دیرتر پاشدم، فقط دوئیدم. همه چیزمم سر جاش حاضر بود. عصرم که دونات پختم. یعنی انقدر من امروز کار کردم، فکر کردن بهش مخم رو داغ میکنه.

خیلی دلم می خواست مثل یک گل نوازش میشدم. رسیدگی بهم میشد.

واقعا قصد ناشکری ندارم. واقعا رضا مرد خوبیه. از مادیات چیزی برام کم نمیگذاره. خوش خلقه. همراهه. دلسوزه. ولی اون جوری که دوست دارم هرگز ازش توجه نگرفتم. 

حرف زدن ساده. بیرون رفتن... ای خدا شکرت. الحمدلله. ناشکری نمی کنم.

 

 

 

 

به بهانه آهنگ ترکی دل شرحه کنی که امشب شنیدم...

هوالرئوف الرحیم

رضا ورزش می کرد، رژیم گرفته بود، حسااااااااابی وزن کم کرد. نزدیک ۱۲ کیلو.

بعد هی هرکی دیدش گفت واااااای نکنه مریض شدی، اونم دهن بین. رفت دکتر و دکترم کلی اتفاقات ناگوار پیش روش گذاشت و ده تا آزمایش نوشت و رضا هم انجامشون داد و جوابها هم تو کتابخونه هست ولی دکتر نرفته نشون بده.

الان چند وقته کمتر ورزش میکنه داره دوباره شکم دار میشه. حالا این وسط من ۸ تا شلوارش رو شکلی تنگ کردم که قابل بازگشت نیست اگر چاق بشه. دیگه بخاطر اونم که شده باید یه مدت دوباره شروع کنه سفت و سخت.

 

 

 

 

بعید می دونم مشکل جسمی باشه. واقعا بخاطر رژیم و ورزش بوده.

هوالرئوف الرحیم

به دل خودم، برا آتی یه کوسن و یه تشک و یه زیر لیوانی می خوام درست کنم.

کوسن بافتش تموم شده. پارچه ها رو هم خریدم و دارم تو ذهنم ساخته و پرداخته شون می کنم. تا خدا چی بخواد.

بلکم یکم تکون بخورم و به اون پروژه ی عظیمم نزدیک بشم.

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

تقریبا یک روز در میون عصرهام به قنادی میگذره. کیکهایی با دستور پختهای جدید و طعمهای خارق العاده.

کیک شکلاتی شیطان محشر شف طیبه. کیک زرشک و زعفران. کیک گیلاس. کیک لیمو ترش، چیزهای جدیدی هستند که پختم و بردم تو حیاط خانوادگی خوردیم و حظ کردیم. امشبم دونات پختم. چند شب پیش هم چوروس البته برای بار دوم.

کلا بخاطر حالم که با روغن سازگاری نداره، مصرف غذاهای سرخ کردنیم کمه. تقریبا فقط ماهی و سیب زمینی تو خونه مون سرخ میشه و کوکو و کتلت طرفدارم داشته باشه، خانم خونه نمی پزه. برا همین چوروس و دونات که واقعا خوشمزه هم شدن، رو رفتتتتتت تا سال دیگه اگر بخوام بپزم.

فقط مشکلم الان نون حجیمه. دو سه بار هم درست کردم همشون سفت شدن. پف دار و نرم مثل بیرونی ها از آب در نیومدن.

خلاصه که نوشتم تا یادم بمونه چه کرد کرونا با ما. 

پروژهی بعدی انشاالله نان خامه ای. برای دومین بار البته. شاید روز عید.

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

برام سوال بود که رضوان چرا تمام وسایل آشپزخونه ش رو از حالت اصلی خارج می کنه. مثلا درهای زنبیل پیک نیکش رو برداشته کامل. یکیش شده سینی. دوتا شده سبد.

یا مثلا مخلوط کنش از هر جایی که میشده باز بشه، باز شده و کاربردش به کل عوض شده.

یهو یاد مخترع خونه مون افتادم. شدت خلاقیتش اون رو به اینجا کشونده. 

هیچ چیزی نیست که نتونه بکشه. در حالی که من از اولش به خانواده اجازه ندادم چیزی براش بکشن و نقاشی یادش بدن.

هیچ چیزی نیست که نتونه با خونه سازی درست کنه.

هیچ چیزی نیست که نتونه با کاغذ رنگی و برش و چسب درست کنه.

همگی خام و ابتدایی هستن. ولی کاملاااااااااا ً با دیدنشون مفهومشون رو می فهمی.

 

 

 

 

 

خداروشکر واقعا.

هوالرئوف الرحیم

اون روز اومدم غذا بذارم تو دهنش. چنان ماجرایی پیش آورد که نگو.

قاشق رو دادم دستش، خودش برنج از بشقاب برداشت گذاشت دهنش. بگذریم که تو قاشق دوتا دونه بیشتر نمونده بود. ولی با قاشقی که دستش بود و اجازه ای که برای خوردن غذا پیدا کرده بود، راضی شد غذا بگذارم دهنش.

 

یه کار عجیب دیگه که می کنه اومدن صحیح و سالم از بالای تخت ما به پایین هست. محتاط و سریع. جالبه.

 

رضوان بهش اجازه میده که تو دفتر نقاشیش نقاشی بکشه. بسیار به این کار علاقه داره. و اینکه اگر عصرها نیم ساعت بخوابه و من هنوز خوابم بیاد، می گذارمش پیش رضوان و با هم بازی و خونه سازی می کنن و به من کار ندارن تا بیدار بشم. هر وقت.

 

 

 

 

خلاصه که الحمدلله رب العالمین حسسسسسسسسسسابی