گذرگاه

۴۶ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

هوالرئوف الرحیم

هزارتا اخبار بد، انرژی بد، اتفاق بد می خونم و انگشتم رو روی دگمه راست گوشی می کوبم و می کوبم تا همه پنجره ها بسته بشه و ... در نهایت دیدن تو و چشمهای تو و لبخند تو در بک گراند، تنها چیزیه که باز لبخند و شل شدن عضلات به هم فشرده شده ی صورتم رو به همراه داره. 

دوستت دارم





هوالرئوف الرحیم

اینهمه خدا خدا کردیم این دوتا ازدواج کنن، اونیکی که ته فاز منفی؛ تو جشن عقدش گند زدن به اعصابمون و حالا عروسیش هم مونده، شاهکارا...

از این طرف هم ایشون قراره یه شام مختلط تو حیاط یه تالار بگیرن بره پی کارش. رضای شکمو که جز شام براش هیچی مهم نیست، خیلی خوشحاله. ولی برای ما که عروسی مهم بود، خوشحال کننده نیست. برای عروس و داماد هم خوشحال نبودن ما مهم نیست. (اصلا نمی دونم ما رو چی خوشحال می کنه راستش... همون بهتر که به فکر خوشحالی و ناراحتی ما نباشن.)

کلا ازدواج گزینه ی دوم ازین مدلهاست که دیگه احتمالا تا آخر عمر همدیگرو نخواهیم دید. مثل دوتا پسرهای فامیل که رفتن ته نشین شدن. و خواهر عروس در غرب دور. اینجور فامیل باحالی هستیم ما...

کله ی گنده ی سبز مسنجر








هو الرئوف الرحیم

باورم نمیشه که چندین و چند پست رو برای وبلاگ خودم که خودم مخاطبش هستم تا به امروز نوشتم و منتشر نکردم یا به کل پاک کردم.

یعنی انقدر از خودم می ترسم؟





هوالرئوف الرحیم

اضطراب جداییش دیگه تموم شده. اینو از اونجایی می گم که، بعد ماه رمضان که دوباره باشگاه می رم، از شب قبلش با هم در مورد رفتن باشگاه من صحبت می کنیم. اینکه وقتی من نبودم چی کار می کنه، و چی می خوره، و کجا می ره. و این بهم خیلی آرامش می ده و دیگه هیچ عذاب وجدانی برام وجود نداره که یک ساعت رو به خودم و روحم اختصاص بدم.

از اون طرف، وقتی بساط خطم رو بعد از یکسال دوباره پهن کردم، نخواست کنارم بشینه و فقط چند سوال در مورد وسایلم پرسید و گیر خاصی نداد و به بازیش رسید و هر از گاهی یک توجه ازم طلب می کنه و می ره. امیدوارم بتونم عیدی عید غدیرم رو زودتر به نتیجه برسونم. چیزی که وقتی رضوان رو 5 ماهه باردار بودم، کنار گذاشتم و الآن بعد از سه سال، داره به نتایج خوبی می رسه. انشاءالله.

حالا...

الآن اومده سارا رو بهم داده که بغل کنم تا "بره باشگاه". و چقدر سراسر کیف شدم از این کارش. وقتی ساراش رو دید که توی بغلم آروم گرفته، با خیال راحت رفت و بپر بپر کرد و رقصید و کیف کرد.








هوالرئوف الرحیم

وقتی رضوان رو نداشتیم، هنرنمایی کردنهای غذا بخصوص صبحانه م، زیاد بود. مخصوصا روزهایی که از صبح جمعه خونه خودمون بودیم. 

با اضافه شدن رضوان به تیممون و چندین برابر شدن وظایف من، رضا با متانت خیلی از کارهایی که براش انجام می دادم رو از اعمال یومیه م حذف کرد و یه سری هم اتوماتیک حذف شد. یکیش همون صبحانه ها.

تا اینکه رضوان بزرگ شد و انقدری که الان هست شد و من بحمدلله دو جمعه هست که موفق شدم برای رضا صبحانه هتلی بپزم در حد لالیگا. هیچ کدومش رو هم رضوان لب نزد که دلم خوش بشه... ولیخودمون دوتا که حسابی کیف کردیم.

هفته پیش خوراک لوبیای فوق العاده خوب و جا افتاده و پر ملات به همراه نیمروهای خاص هتل و قهوه براش سرو کردم. امروز هم کرپ با موز و توت فرنگی و شکلات دارک فرمند، باز با قهوه و بسی دلچسسسسب ساعت 12 ظهر. و نتیجه ش اینه که رضای ساده انگار ولی شکمو، اخلاقش به کل عوض میشه و کلی محبت و مهربانی و خلاصه جو مثبت. 

بهش می گم تو می فهمی که چقدر رفتارت روی رفتارم تاثیر داره؟ میگه آره. می گم خب پس چرا؟؟؟ جوابی نمی ده.





دیشبم مرام کشمون کرد

بوستان نهج البلاغه

هوالرئوف الرحیم

به نظر من از سخت ترین و طاقت فرسا ترین کارهای آشپزخونه، خالی کردن سلف چای از داخل قوری یا حتی چای دم کن یا حتی چایی صاف کن است.






تازه دسته اش هم بالا باشه که دیگه بدتر...

هوالرئوف الرحیم

خیلی چیزها بود که به خاطر سخت بودنهاش برای مامانم، برای منم رنگ و بوی سخت گرفتن. مثلاً آبمیوه گرفتن.

انقدر این کار براش سخت بود که بعد از هر بار آبمیوه گرفتن با اون آبمیوه گیری که کل بدن رو رعشه دردناک می انداخت و تمام خونه رو طی می کرد، چنان بسته بندیش می کرد و بالای کابینت می گذاشت که خودت با دیدن بسته بندیش زورت بیاد بیاریش پایین و بخوای استفادش کنی. و برای همین ما آبغوره به آبغوره، تابستون به تابستون روی آبمیوه گیری رو می دیدیم.


رضا عاشق آبمیوه ست. رضوان هم. آبمیوه گیری جهیزیه ام هم ازین آبمیوه گیری راحت هاست که سریع تمیز می شه. با این وجود، اون سختی ای که گفتم، همش در پس زمینه ی ذهنم بود.

ولی انقدر رضا همه چیز رو سهل می گیره، یواش یواش من رو هم تغییر داد و حالا آبمیوه ی خونه به راه هست و می تونم به مامان اینها هم یه صفایی بدم. 





خداروشکر

هوالرئوف الرحیم

طیبی یه بخش کوچیکی از من رو به من نشون داده بود. بهم گفته بود بزنم در دهانش و ازش نظر نخوام. ولی الان هر چی بیشتر می خونم بیشتر گنگ می شم. یه وقتهایی ندانستن بهتر است انگار.

فقط ...

یک نکته مهم الان فهمیدم. اینکه بچه ها و احتمالا کودک درون، ذهنشون به چهار بخش تقسیم شده:

1. من بد هستم، بقیه خوب هستند.

2. من بد هستم، بقیه هم بد هستند.

3. من خوب هستم، بقیه بد هستند.

4. من خوب هستم، بقیه هم خوب هستند.

و باید با این کودک جوری برخورد کنی که یاد بگیره گزینه 4 گزینه ی درست در زندگانی هست. خوبه که این رو بفهمم و عمل کنم. 

و اینکه تازگی ها خیلی زورگو شدم سر رضوان. اینو هم باید جز در مواقع خطر، کنترلش کنم. 

در جملاتم قیدهای هر دو گروه والد و کودک دیده میشه و خبر آنچنانی از بالغ نیست.






هوالرئوف الرحیم

کاملاً به معجزه شدن هر یکشنبه و چهارشنبه م ایمان دارم.

لوح سفید می رم، خالی خالی. و ترسان. بعد از یک ساعت انگار نه انگار که همون آدم ورود بودم. بال در میارم بعد از هر خروج.

من به معجزه بودنهای روزهای یکشنبه و چهارشنبه م اعتقاد راسخ دارم.

خدایا چطور ازت تشکر کنم؟

می شه مستدامم بداری در این راه؟





هوالرئوف الرحیم

واقعیتش اینه که بسیار شادان شدم که اسپانیا هم حذف شد.

الآن دیگه همه ی گروه مرگ، واقعاً مردن تموم شدن رفتن پی کارشون الفاتحه مع الصلوات.