گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

هم لپ تاپ برای اون واجبه، هم گوشی برای من.

سر یک تعلل، پارسال نخرید و حالا فقط با پروپرانول وارد مغازه های خیابون ولیعصر (عج)  میشه. 

اوضاع خوبی نیست برای مردهای خونه. 





هوالرئوف الرحیم
خودش بزرگ شده و کفشش کوچیک.
امروز رضا با دوتا مشلول تو خیابونهای تهران راه می رفت.




هوالرئوف الرحیم
یه مگس گنده ی گنده کشتم. بدو بدو تو راه پله دوئیدم که داغ داغ برسونمش به مینا که حال کنه کیف کنه بخورتش. یوهو پام خیلی خیلی بی ربط و الکی رفت و خورد به در. دادم رفت هوا. داغون شدم. 
داشتم می رفتم پایین، حرکت توی استخون انگشت دوم پای راستم حس می کردم اما شبیه شکستگی ای که چندین سال پیش در همین انگشت ولی اون یکی پا حس کرده بودم، نبود. خیلی درد داشتم. خیلی. 
به رضا گفتم دست بگذاره و حس کنه تیلیک تیلک رو. رضوان هم بالای سرم ایستاده بود. رضا که حرکت رو حس کرد، گفت: " پاشو بریم یه عکس بگیریم".
رضوان همیشه کمک به حال، بدو رفت موبایل باباش رو آورد. و هی ادای عکس گرفتن رو در آورد و ما مُردیم. 





کل انگشتم کبود شده. عکس گرفتم.
شکستگی نبود. یه ترک کوچیک بی اهمیت.
قرار شد به دوتا انگشت بغلی با چسب بچسبونمش تا مثل آتل مواظبش باشن.
تا دوهفته.
هوالرئوف الرحیم
رضوان کنارم خواب بود. مثلاً سر شب خوابیده بودیم. ساعت 12 و بیست دقیقه. 
نصف شب بیدار شدم. از زور گرسنگی و سر درد. دیدم اون هم بیداره. بین خواب و بیداری می گفت: "مامان تخم مرغم کجاست؟" فهمیدم اونم گرسنه ست. 
قبل از اینکه چراغ خواب رو روشن کنم، بازی حدس بزن ساعت چنده رو با خودم انجام دادم. پیش خودم گفتم احتمالاً 3. چراغ رو روشن کردم، 2:55 بود.
ساعتی که ماه رمضان بیدار می شدم برای آماده کردن سحری. 


از روزهای بعد از ماه رمضان خوشم نمیاد. هیچ وعده غذائیش، و هیچ ساعت خوابیش رو دوست ندارم. همه چیزم به هم ریخته هست و هیچ چیزی بهم نمی چسبه. چیزی که تو ماه رمضان بی نهایت صفا داشت.


بعد از سیر شدنمون به رضوان گفتم، بگو خدایا شکرت، از زور گرسنگی از خواب بیدار شدیم و غذا داشتیم که بخوریم. چندین گزینه سریع هم داشتیم. تخم مرغ، نودل و قارچ، تن ماهی، نون پنیر، حلوا ارده و خیلی چیزهای دیگه. 
چه سرها که گرسنه زمین گذاشته می شن و گرسنه بیدار می شن و ...




هوالرئوف الرحیم

سیب زمینی کبابی رو به فوتبال ترجیح داده بودیم و تو حیاط مشغول درست کردنش بودیم. از رو صدای همسایه ها می فهمیدیم داره چه خبر میشه.

اصلا یادمون نبود که پنجمین سالگرد بله برونمون هست، همینطوری حال دلهامون با هم خوب بود و خوش می گذشت. 

اذان شد و بین دو تا نمازم بودم که ایران برد. جیغ و شور و شوق عادی داشتیم.


اتفاق جالب امشب این بود که طرفهای ساعت 11 که به رضوان شامش رو دادم، رضا گفت: "بریم بیرون بگردیم یکم تو جو مردم باشیم". منم بدون مقاومت قبول کردم و خواهرم که در همسایگیم هست رو برداشتیم و رفتیم. با پرچم های ایران.

خیلی خوش گذشت. خیلی کیف کردیم. مخصوصا که بازی اسپانیا-پرتغال رو هم می شنیدیم و مساوی کردن و ما صدر جدول باقی موندیم. 

کلی می خندیدیم که بازی ایران رو ندیدیم بعد برای مساوی کردن اینها چقدر شور و شوق نشون دادیم.

مردم هم که گل.

به رضوان خیلی خوش گذشت. کلی "ایران ایران" گفت. کلی پرچم چرخوند. صبح که مصلی رفته بود. هفته پیش هم راهپیمایی. امشب هم جشن پیروزی. همه جوره حامی ایران و وطن بارش میارم. انشاالله.






خیلی شب مثبت و خوبی بود.

شکرت خدا.

هوالرئوف الرحیم

خب بلاخره شد. بلاخره بعد از کلی ممارست شد.


***


خوشحالم که امشب در این شب عزیز این وبلاگ احداث می شه.

در این شب که عید فطر هست و تاریخ وصال من و همسرم. در پنجمین سال. و شب شاد ملت ایران برای پیروزی در برابر مراکش در جام جهانی 2018 روسیه.

فعلاً یه معرفی کلی انجام بدم.

برای سومین بار از آشنایان دارم فرار می کنم. بار اول کلیه فامیل و بار دوم، یک نفر آدم بسیار نزدیک از لحاظ نسبت و بسیار دور از لحاظ روح.

بی نهایت ازش بیزار و فراری شدم. دلم نمی خواد خیلی بد و بیراه بنویسم الآن در این پست اول. و بگم بی خیال که خوند. بی خیال که ادا در آورد. بی خیال به همه چیز و یه بار دیگه شروع کنم.

حالا دیگه واقعاً می خوام راحت راحت بنویسم. راحت راحت راحت.

فعلاً هیچ کدوم از مخاطبان قبلم رو دعوت نمی کنم تا ببینم چی پیش میاد.

خب

از اونجایی که بسیار آدم پیگیری هست، مجبورم خیلی خیلی مستعار و دور از ذهن، خودم رو بسازم. 

مثلاً اسم همسر رو بگذارم رضا و اسم خودم رو بگذارم رها. اسم دخترم رو هم رضوان. که هیچ کدوم اسمهای حقیقی ما نیست. این قالب، قالبی که معرف ِمن باشه نیست. این اسم وبلاگ، این آدرس، همگی از من و روحم دور دور هستند. اما چه کنم. مجبورم.

از سال 84 که وبلاگ بنویسی، دیگه تمام تمام روزمرگیت تبدیل می شه به حروف و کلمات و تنظیمات. نمی تونم از وبلاگ نویسی دور بشم. پس مجبورم به نقل مکان. همش. 






خلاصه که فعلاً بسم الله الرحمن الرحیم.