گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

تو خونه ی ما، چهار تا مشکل بزرگ وجود داشت.

ریحانه، ماجرای دفاعش و اذیت های اساتید.

من، بیماری سرطان و مسیر طولانی درمان تا امروز.

برادر، ماجرای زندگی خودش.

مامان و بابا هم که قصه مشکل هر کدوم ما + مشکلات ساخت و ساز و پول و ...

الحمد لله مشکل من امروز در مرحله ی خوبی قرار داره. البته که در هر مرحله از بیماری، دکترها مداوم گفتن " خداروشکر"

خداروشکر کوچیکه.

خداروشکر زود متوجه شدی.

خداروشکر فقط درگیری تو خودش بود.

خداروشکر عملت عالی بود.

خداروشکر بیش از ۱۰۰ میل نیاز نداری.

خداروشکر تشعشعت خوب پایین اومده.

خداروشکر یدتراپی به خوبی جواب داده.

و امروز هم دکتر گفت خداروشکر در این مرحله پایان پروسه ی اول رو اعلام می کنم.

دیگه ازین به بعد کنترل و نظارت هست. که زود مچش رو بگیرن اگر باز خواست شیطونی کنه.

برای سه ماه دیگه برام سونوگرافی رنگی و آزمایش نوشت. دیگه تا اون موقع فقط داروهامو میخورم.

 

از مطب که اومدیم بیرون، خوشحال و خندان، شام رفتیم بیرون. جشن سلامتی گرفتیم. یه مدت طولانی هم تو ترافیک بودیم و بلاخره رسیدیم خونه. از ۱ ظهر تا ۹ شب.🤕

 

یه جعبه شیرینی تر خریدیم و رفتیم و با مامان اینها جشن گرفتیم.

از مامان و ریحانه تشکر کردم.

گفتم: "هیچ جور نمی تونم جبران کنم. خدا ولی میتونه. فقط بدونین شرمنده و ممنونتونم."

مامان گفتن : "الهی سلامتی باشه، زحمتها مهم نیست."

ریحانه گفت: " برای من زحمتی نبود. عشق کردم."

بچه ها هم که زبون بسته ها  ... هوووومممممم

در هر مرحله ی سخت، زمانی که دردهای عجیب داشتم. یا این آخرا سر فاصله داشتن ها و دوری ها، به بچه ها مخصوصا رضوان که می فهمید گفتم:

" ما با هم از پس این مشکل هم بر میایم و قوی تر از قبل می شیم"

و تمام شد. و دیدیم که بعد از هر سختی، آسانی رسید و می رسه انشاالله. 

ان مع العسر یسری

من شروع جشن های خانواده بودم. انشاالله سختی های مامان بابا هم به راحتی بدل بشه. یعنی پول فراوون برسه و مشکلات ساخت و سازشون حل بشه و برن زودتر ساکن بشن کِیفش رو ببرن. برادر از مشکلاتش به خوبی عبور کنه و خیرش پیش بیاد. ریحانه هم با موفقیت دفاع کنه و به معنی واقعی کلمه خلاص بشه. انشاالله.

هوففففففف

خدایا... شکرت

💜💙❤🧡💛💚💛🧡❤💙💜

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

خبر خوب اینکه رضا بخاطر بیماری خاص من، مورد محبت خدا قرار گرفت امروز.

گفتم اگر این :

من حیث لا یحتسب نیست، پس چیه؟

تصدیق فرمودن حضرت والا.

 

 

 

 

فردا مراجعه به پزشکهای متخصصم رو کلید می زنم انشاالله.

ظهر برم متخصص غدد.

برای نشون دادن جواب آزمایشها و اسکن و سونوی رنگی.

هوالرئوف الرحیم

آقا در صنعت شلوار هم خودکفا شدیم رفت. راحت شدم واقعا واقعا.

انقدر که برای خودم و بچه ها شلوار دم پا دوست دارم. و انقدر که شلوار بچگونه ها خز و خیل و زشتن. و انقدر همون زشتها گرونن، با اجبار شلوار رو هم تست زدم و الحمدلله موفق شدم.

تا الان برا بچه ها نفری یه شلوار لی مشکی برای خودم یک شلوار کرپ کش سفید و کرپ کش زیتونی دوختم. 

دنبال کتونی آل استار سبزم براش🤩😍

اقا خیلی شیکم دوختم.

خیلی راضیم.

شلوار زیر ۱۵۰ ندیدم. تازه ۱۵۰ ی هم که دیدم تو سه شنبه بازار بود که سری بعد رفتم اصلا نبود. الان سری قبل ۱۱۰ شد پارچه ای که خریدم. این دفعه ۱۹۰ تومن. اون مغازه هه نداشت.

حالا یه مغازه دیگه میشناسم که خیلی منصف تره و تنوعش هم بیشتره. حتما اونجا هم چندتا گیر بیارم رنگ خوشگل.

بعد من خیلی خوب از لباسهام مواظبت می کنم متنوع هم لباس میپوشم. اینها الان برا ده سال آینده شلواره برام.

خیلی خوشحالم.

 

 

 

یعنی خدا دستش درد نکنه با اینهمه لطفی که به من کرد و توانایی داد.

و به رضا کرد که من رو بهش داد.

🤭😉🙃

هوالرئوف الرحیم

امروز بچه هارو بردم راهپیمایی ۱۳ آبان.

حجاب کردن.

شست برد نگاههای اون شب رو.

خوش گذشت بهشون خیلی.

دست مامان و بابا درد نکنه.

خدا برام حفظشون کنه.

❤💖❤💖❤💖❤💖❤

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

معلم پرسید شما خانمِ؟

گفتم.

گفت او مادر رضوان.

و چشمهاش برق زد.

و حتی دلش ضعف رفت.

به وضوح مشخص بود راضیه ازش.

 

 

تا خونه دلم خواست مامانم رو بغلم کنم و عذرخواهی کنم. که این حس رو هیچ وقت بهش ندادم. اونم مامان بنده خدای من که دوست داشت همیشه بچه هاش بهترین باشن.

به خودمم نهیب زدم خیلی ذوق زده نشم. انقدر تو زندگی پستی بلندی هست.

ولی از لحظه م لذت بردم. و شاکر بودم.

 

هوالرئوف الرحیم

رفتیم مدرسه.

جلسه پرباری بود.

برای جشن آب، مشارکت کردم. میخواستم کمک کنم. یهو کلاً یه بخش رو داد دستم. 🥲 دیگه تعارف اومد نیومد داشت. مامان هانا ولی یه بخش رو خودش کامل دست گرفت.

دیگه سر مسائل دیگه هم مادرها کاملا خدا پسندانه مشارکت رو در پیش گرفتن.

حرف اون خانمی که عضو انجمن بود یک چیز بود.

گفت ما داریم با چنگ و دندون مدارس دولتی رو برای قشرهایی که نمی تونن وارد مدارس غیر دولتی بشن حفظ می کنیم.

اگر برای تجهیز مدارس تلاش نکنیم آموزش و پرورش به سمت خصوصی سازی میره و یهرقشرهایی کلا از تحصیل باز می مونن.

آموزش پرورش واقعا بودجه ای برای این هزینه ها( تهویه، میز و صندلی راحت برای سن بچه ها، رنگ کلاس و ...) نداره و اولویتش هم نیست.

خلاصه واقعا متقاعد شدیم. مونده متقاعد کردن جیبهای خانواده😖

حالا منتظرم تا پروژه م به دستم برسه.

 

 

 

ولی خودمونیم ها.

بخاطر ماسکه که صدا به صدا نمیرسه یا چی، خیلی فاصله ها تو هم رفته ست. بابا خواهر من یکم اون ور تر برو.

من فاصله م رو با همه حفظ کردم. موفق بودم. ولی سخت بود واقعا.

هوالرئوف الرحیم

دیروز بعد از نگاههای مردم، یکم ته دلم گرفته بود. 

شب دوستم این رو برام فرستاد.

 

 

 

در سخت‌ترین مواقع هم افسرده نباشید انقلاب با چهره‌ها و دل‌های افسرده تضمین‌شدنی نیست. انقلاب با دل‌های پرشور و چهره‌های شاداب تضمین می‌شود. (تکبیر حضار)

هیچ‌کس مرا در این دوره نشیب و فراز انقلاب در سخت‌ترین مواقع، نتوانسته است با قیافهٔ افسرده ببیند. 

چرا افسرده باشیم؟ ما که به دنبال إحدی الحُسنَیَینیم؛ 

 یا شهادت یا پیروزی، دیگر چرا افسردگی؟ افسرده نباشید چهره‌ها شاداب باشد، نشاط داشته باشید. آن‌وقت شعارتان همین است که آمریکا و مزدورانش هیچ غلطی نمی‌توانند بکنند. (تکبیر حضار)

ما در زیر بار سختی‌ها و مشکلات و دشواری‌ها قد خم نمی‌کنیم.

ما راست‌قامتان جاودانهٔ تاریخ خواهیم ماند.

تنها موقعی سرپا نیستیم که یا کشته شویم و یا زخم بخوریم و بر خاک بیفتیم و الّا هیچ قدرتی نمی‌تواند پشت ما را خم بکند. (تکبیر حضار)

#سید_محمد_حسینی_بهشتی

 🍃 🌺🍃

 

 

 

خدا چقدر هوامون رو داره؟

می بینی شهدا چه قشنگ حمایت می کنن؟ پشتیبانی می کنن؟؟؟

هوالرئوف الرحیم

صبح رضا گفت رضوان تب داره و نره. گفتم نره نداریم ببرش دکتر. گفت ۳۷ درجه ست. گفتم برو بابا.

خودش هم میگفت خوابم میاد نمی رم.

گفتم جمعش کن بابااااااااا.

رفتم و حاضرش کردم.

گفت یعنی دیگه میتونی برگردی؟ گفتم اره.

به روی خودشون نمی آوردن، ولی بهشون سخت گذشته بود. همینکه من حاضرش کردم، آرامش گرفت. گفت میشه بغلت کرد؟ گفتم هنوز نه. هفته ی دیگه که کلاس قرآن داشتی وقتشه.

گفت چیزی نیست. زود میاد روزش.

سرحال رفت مدرسه.

بابا هم صبح رسید.

دوباره روزهای خوب رسیدن.

بعد از راهی کردن رضوان و صحبت با بابا، اومدم پایین و شروع کردم به بشور و بساب.

تمام لباسهامو ریختم تو کیسه.

چادرنماز. ملحفه. روسری و بلوز و شلواری که باهاش از بیمارستان اومده بودم و بیمارستان رفته بودم و حوله ی دست رو شستم.

بعد یه دور با پودر. یه دور با اسید و دامستوس حمام و دستشویی رو شستم.

ظرفها رو هم شستم و پودر و آب حسابی سینک و شیرو شستم.

وسایل رو بردم و جا بجایی هارو انجام دادم. سوئیت آماده ی تحویل شد.

بارون زد. رعد و برق های ترسناک. لذت بردم. ساعت ۱۰ و نیم فسقل بیدار شد. من رو وسط خونه دید. گفت خوب شدی؟ دیگه مریض نیستی؟ گفتم اره. گفت پس برام صبحانه ی کیکی درست کن. خندم گرفت.

رفتم آشپزخونه. تو ذهنم این تیتر گذشت. "آشپزخونه رو به تصرف خودم در آوردم."

شستم و روفتم و سابیدم. خدا سایه ی هیچ زنی رو از هیچ زندگی ای کم نکنه. آشپزخونه ی نازنینمو به شکل اولش در آوردم. خیلی طول کشید.

فسقل رو بردم یه دوش گرفت. لباس مرتب پوشید. بعد با هم رفتیم صبحانه پنکک درست کردیم. صورتی. با قهوه خوردم. واقعیت بهم نچسبید. انقدر کثیف و خیس و پریشون بودم. فقط سیر شدیم. خیلی سیر شدیم.

بعد فسقل رفت سراغ خونه سازی. سراغ بازی. تو خونه ی خودش. پیش مامانش.

منم یه عالم اصلاح و ابروم طول کشید. کلی وضعم خراب بود. بعدم رفتم دوش گرفتم. کیسه کشیدم اساسی. اومدم بیرون و لباس همرنگ فسقل پوشیدم. صورتی طوسی. رضوان اومد. جلو در پرسید مامانم کجاست؟ اتاقشو تحویل داد؟ 

برام این جملات با ارزش بود. 

انگار تازه ارزشمند بودن براش رو می فهمیدم. خوشحال بودم که واکنش داره. خوشحال بودم بی تفاوت نیست. خوشحال بودم که تو زندگیش نقشی دارم. نقشی مثبت. برای شاد بودن.

اومد پایین. بردمش دوش گرفت. لباس همرنگ پوشیدیم. من رفتم سر نماز، اون دوتا با هم مشغول بازی شدن. 

از خواب داشتم دیوانه می شدم. بچه ها دلشون بازی می خواست. واقعا توان نداشتم. نشستن به نقاشی کشیدن. رضوان نقاشی ها و مشق هاش رو بهم نشون داد. 

خدای من. آ. ب . آب. بچم باسواد شده. و چه با نظم. و چه خوش خط.

ریحانه عصر برام تعریف کرد که "کاردستی با برگ"ش، هم از اول تو ذهنش ساختار داشته و فقط ریحانه براش چسب زده و ۱۰۰٪ از ایده تا اجرا با خودش بوده.

یه روز هم جاریم که معلم هست گفت:

"رضوان به مداد مثلثی نیاز نداره. اون داره کاردستی رو سر کلاس آنلاین به تنهایی می سازه."

خیلی تمیز و مرتب بود. واقعا فکر کردم ریحانه کمکش کرده. نکرده بود.

دور مشقهاش هم نقاشی می کشه. نقاشی های داستان دار. ویژه.

یه مقدار تاثیرات گروه همسالان رو دارم تو نقاشی هاش میبینم. کپی کاری ها. از رو برداری ها. ولی مدام بهش تاکید می کنم که رگ اصلی نقاشیش رو از دست نده. هرچی میخواد بکشه رو بکشه، ولی امضاش رو از دست نده. پیچیدگی های خاص رضوان. ریزه نگاری ها. جزئیات. 

بعد از زور لرز، رفتم کمی دراز کشیدم. فسقل هم رفت یکم خوابید. بعد با رضوان ساعت ۵ رفتیم نهار خوردیم. سر میل. کامل.

ظرفهارو شستم. مال خودم رو با دست و اول. با آب فراوان. برای بقیه رو با اسکاچ و اومدم پایین. نهار رو مامانم زحمت کشیده بودن.

رفتم پایین و نماز خوندم و فسقل هم بیدار شد و رضا هم اومد. لباس پوشیدیم رفتیم هم خرید کنیم هم یه قدم بزنیم با هم.

بچه ها تیپ با روسری انتخاب کردن.

خیلی خوشتیپ همگی رفتیم بیرون. 

فسقل شلوار دمپایی که تازگی دوختم با کتونی و تیشرت آستین بلند و ژاکت و روسری خیلی خوش تیپ.

رضوان شلوار لوله تفنگی و روسری و پانچویی که تازه بافتم و کفش سبک آل استار. 

رضا کلی صدقه گذاشت.

رفتیم بیرون.

اگر یک سال پیش بود، کلی مردم قربون صدقه شون می رفتن، ولی حتی یک نفر با عشق و محبت نگاهشون نکرد. همه با نفرت. طوری که رضوان فهمید. و ابراز کرد

"مامان چرا اینطوری نگاهمون می کنن؟"

گفتم:

"مامان ازین به بعد اینطوریه. اگر حجاب رو انتخاب می کنی، باید براش بجنگی. برات مهم نباشه چطوری نگاهت می کنن. کار خودت رو بکنی."

گفت: رمن انتخابم رو کردم."

گفتم: "اوووووووووووه کو تا انتخابتتتتتت."

 

 

رفتیم شهروند و خوراکی خریدم و تو پارک خوردن و پارچه برای شلوار رضوان هم خریدیم و برگشتیم.

 

 

 

فردا، جلسه ی اولیا مربیان هست. حضور اجباری. به رضوان گفتم برام لاک و رژ و روسری و مانتو انتخاب کن. اومد رو کشوی لوازم آرایشم چسب زد. که ممنوع.

گفتم "اااا چطوووور. مامانای دوستات خوشتیپ بیان من بد تیپ بیام. با چادر. "

الا و بلا  من خوشم نمیاد تو اونجوری بیای. 

مانتوی مهمونی برام انتخاب کرد.

من حالا تو فکر تیپ اسپرت بودم. شلوار و کتونی سفید. مثلا.

دیگه چه کنم. دختر است دیگر.

 

 

 

یه قصه ی دیگه ای هم پیش اومد.

من دیروز ارتباطم رو با عالَم، جز مامانم، قطع کردم. بچه ها و رضا و همه.

رضا امروز عذرخواهی کرد و نپذیرفتم. 

بهش گفتم دوباره رفوزه شدی.

وقتی برگشت خونه هم خیلی سعی کرد ماست مالی کنه بی توجهی کردنهاش رو. ولی دیگه چیزی عوض نمیشه. زمانی که به توجهش نیاز داشتم، دریافت نکردم و این یک زخم شد روی زخمهای قبلی.

 

 

 

 

 

یه نکته بگم که اون قرنطینه که باید:

  • در ظرف یکبار مصرف غذا می خوردم و
  • بعد از حمام و دستشویی فقط با آب فراوون محیط رو آبکشی می کردم،
  • لباسهام رو جدا میشستم، 
  • فاصله ی یک متر با همه میداشتم، 
  • و ...

یک هفته اول خیلی مهم بود. بقیه ش یه جور احتیاطه. 

 

 

الانم من تو اتاق خودمون تنها میخوابم و رضا تو پذیرایی.

بچه ها رو هم می تونم لمس کنم فقط ناحیه ی گلوم نباید باهاشون تماس طولانی داشته باشه. یک گذر کوتاه مهم نیست. کلاً قد م رو همقدشون نمی کنم. همش نگاه بالا به پایین. به بقیه هم نمی چسبم. تا هفته ی بعد انشاالله. دوزی که دریافت کردم کم بود و الحمدلله خوب هم دفع شده.

 

همینا

 

هوالرئوف الرحیم

خب...

 

دیروز روز بسیار سختی برای من بود.

اما روزهای سخت نباید باتلاق وار، آدم رو به داخل بکشن.

باید با خودت تنها بشی. بخونی. فکر کنی. تجزیه تحلیل کنی. فکر کنی و فکر کنی.

به وقایع یک هفته ی گذشته ریز شدم.

حرفهایی که زدم.

کارهایی که انجام دادم.

افرادی که ارتباط گرفتم.

واکنش اونها به تک تک کارهام، حرفهام، خودم.

نتیجه گیری کردم.

برنامه ریزی کردم.

قرار گذاشتم مثل قبل، بخونم تا بدونم.

قرار گذاشتم مثل قبل، واقعا خودم باشم.

قرار گذاشتم مثل قبل، اگر جایی حرف اشتباهی شنیدم واکنش نشون بدم. حق رو بگم.

تنها چیزی که با قبل فرق کرده یک چیزه.

اینکه دیگه نگران نیستم دورم رو خالی کنن.

بگذارن برن.

برن.

من حق رو بر آن اساس که میبینم، خواهم گفت.

تامام.

 

هوالرئوف الرحیم

امروز رو روز " جدایی تن ها " نامگذاری می کنم.

امروز روز سیلی خوردنهای مداوم من بود.

رضا به هر دلیلی ازم کناره گیری می کنه. 

بچه ها بخاطر رفتار دیگران.

ریحانه شوخی هایی که عمیقا دل آزرده کرد من رو.

آتنا اسمس داد. ازش تشکر کردم که کلا بوسید و گذاشت کنار من رو.

ساجده با بحثی که دیشب راه انداخت به کل من رو از خودش نا امید کرد.

و ...

بیا صادق باشیم.

کسی دلش نمیخواد باهات باشه.

الکی بال بال نزن.

 

بشین تو اتاقت و از فاصله ها لذت ببر.

 

 

 

 

 

عصر رفتم دکتر، اسکن انجام شد. همه چیز خوب بود. حتی می تونم از قرنطینه هم خارج بشم با توجه به تشعشم.

ولی انتخابم فعلا همین پیله ست.

غار تنهایی.

حالا انتخابم ماندن در اتاقه. نه اجبار.

صدای دکتر رو برای مامان و رضا فرستادم. که گفت حتی بچه هام رو می تونم بغل کنم.

ولی الان اومدم تو اتاق و درو هم بستم.

دلم هیچ کس رو نمی خواد.

تامام.